پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
23نوجوان اسیر
نوشته شده در پنج شنبه 11 تير 1394
بازدید : 197
نویسنده : مدیر وبسایت

این 23 نفر در اسارت

عکسی از هفته اول اسارت . 23 نفری که در این عکس دیده می شوند ، خالق یکی از صفحات برجسته تاریخ مقاومت و پایداری بچه های ایرانی در جنگ تحمیلی هستند. قصه جالبی دارن که احمد یوسف زاده برای خبرگزاری فارس آن را چنین تعریف می کند : 

این 23 نفر در اسارت

احمد یوسف ‌زاده متولد سال 1344 در شهرستان کهنوج در جنوب استان کرمان است. وی در سال 61 هنگامی که فقط 16 سال داشت، به همراه چند تن از همرزمانش در گردان شهید باهنر از تیپ ثارالله کرمان طی عملیات بیت‌المقدس به اسارت نیروهای بعثی درآمد. حاج احمد حالا پدر علی و فاطمه و مدیر مسئول روزنامه محلی رودبار زمین استان کرمان است.

خاطره دیدار نمادین 23 اسیر نوجوان ایرانی با یکی از جباران تاریخ که می‌خواست از این دیدار سوء استفاده سیاسی کند، اما نتوانست ،مخصوص این چند نفر است که یوسف‌ زاده خود جزو این گروه بوده و، نحوه این دیدار و قضایای اتفاق افتاده در آن را اینگونه بازگو کرد:

«هنوز بیشتر از 20 روز از اسارت و انتقالمان به بغداد نگذشته بود که همراه با تعداد دیگری از اسیران که همگی نوجوان بودند، مجبورمان کردند لباس‌های جنگی‌ مان را عوض کنیم.

نمی‌دانستیم این کارها به چه منظوری انجام می‌شود و هنگامی هم که با ماشین به نقطه نامعلومی انتقالمان دادند، باز هم نمی‌دانستیم که به کجا می‌رویم.

در آستانه یک ساختمان مجلل از ماشین‌ها پیاده شدیم و تعدادی از افسران عراقی با دستگاه‌های الکترونیکی ما را بازرسی کردند، سپس وارد تالار بزرگی در همان ساختمان شدیم که فرش‌های گران ‌قیمتی کف آن پهن شده بود و چلچراغ ‌های بزرگی هم از سقف ‌هایش آویزان بود.

در ادامه ما را وارد یک سالن کردند که یک میز بزرگ وسط آن قرار داشت و یک صندلی بسیار فاخر هم در صدر میز بود.

هنوز نمی‌دانستیم کجا هستیم اما دل نگرانی همراه با ابهامی عجیب وجودمان را پر کرده بود.

پس از دقایقی صدای پا کوبیدن‌های مداومی به گوش رسید و سرانجام مردی با لباس نظامی وارد اتاق شد در حالی که دست یک دختر بچه حدود پنج یا شش ساله را نیز در دست داشت، پشت سر مرد هم تعداد زیادی عکاس و آدم‌هایی که دوربین‌های تصویربرداری به دستشان بود، وارد اتاق شدند و دور ما حلقه زدند.

مرد نظامی با سبیل‌های بزرگش به ما لبخند می‌زد و ما کم‌کم داشتیم او را می‌شناختیم، او خود صدام حسین بود.

ما کم‌کم فهمیدیم که داستان از چه قرار است، در واقع حضور عکاس‌های خبری گویای این نکته بود که قرار است از این دیدار که ما از آن بی‌خبر بودیم، استفاده تبلیغاتی شود، اما حقیقت این بود که کاری از دست ما برنمی‌آمد.

صدام به سمت صندلی مجلل رفت و دخترش که بعدها فهمیدیم اسمش «حلا» بود، کنار صدام و روی یک صندلی دیگر نشست.

صدام صحبت کردن با ما را آغاز کرد؛ « اهلاً و سهلاً بکم ...» و ادامه حرف‌هایش را مترجم برای ما اینگونه گفت:

"ما نمی‌خواستیم جنگ آغاز شود! اما شد! ما دوست نداریم شما را در این سن و سال و در جنگ و اسارت ببینیم، ما پیشنهاد صلح داده‌ایم! اما مسئولان کشور شما نپذیرفته‌اند! آنها شما را فرستاده‌اند جبهه در حالی که شما باید در کلاس درس باشید، ما شما را آزاد می‌کنیم بروید پیش خانواده‌هایتان، بروید درس بخوانید، دانشگاه بروید و وقتی که دکتر یا مهندس شدید برای من نامه بنویسید، حالا دخترم به نشانه صلح به هر کدام از شما یک شاخه گل می‌دهد. "

تا اینجای کار طبق نقشه صدام پیش رفته بود، اما جمع ما از این به بعد داستان، وارد صحنه شد و کار را تمام کرد.ما بلافاصله پس از ورود به زندان دست به اعتصاب غذا زدیم و اعلام کردیم تنها در صورتی این اعتصاب را خواهیم شکست که ما را به ایران برنگردانند. عراقی‌ها اینجای قصه را نخوانده بودند

«می‌خواستم با دو تا دست‌هایم صدام را خفه کنم، حتی بعدها یکی از بچه‌هایی که در همان جمع بود به من می‌گفت: "احمد، موقع حرف‌های صدام دست کرده بودم توی جیبم ببینم خدا همان لحظه یک اسلحه به من داده است تا صدام را بکشم یا نه "

و یکی دیگر از بچه‌ها هم گفته بود "حتی دست بردم به سمت صدام که ببینم می‌شود کاری کرد یا نه اما یکی از محافظان او دستم را محکم گرفت و برگرداند. "

حلا بلند شد و به هر کدام از ما یک شاخه گل سفید رنگ داد که همه ما آن شاخه گل را کردیم توی جیبمان و بعد هم حلا دوباره به جای خود برگشت و مشغول نقاشی کشیدن شد. سپس صدام یک سیگار بزرگ برگ را به دهان برد و ضمن اینکه دود آن را به هوا می‌فرستاد از یکی از بچه‌ها به نام سلمان پرسید: "پدرت چه کاره است؟ "، سلمان هم جواب داد لحاف دوز اما مترجم نتوانست واژه لحاف دوز را به عربی ترجمه کند و سرانجام مجبور شدند با ایما و اشاره به صدام بفهمانند که پدر سلمان در خانوک ( از توابع شهرستان زرند در استان کرمان ) لحاف‌ دوزی دارد.

پس از سئوال و جواب‌ها صدام به ما گفت که می‌خواهد با ما عکس یادگاری بگیرد و از جایش بلند شد و در ادامه زندانبان‌ها هم ما را مجبور کردند که در کنار صدام بایستیم، عکاس‌ها کارشان را آغاز کردند اما آنچه که بیش از هر چیز فضای این لحظه را تحت تأثیر قرار داده بود، اخم نوجوانان اسیر و قیافه‌های عبوس آنها بود.

در همین لحظه صدام به دخترش که مشغول نقاشی کشیدن بود، گفت: "حلا تو نمی‌خواهی برای این ایرانی‌ها یک جک تعریف کنی و حلا بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، با لحنی کودکانه جواب داد: نچ. "جواب کودکانه حلا و بهت دیکتاتور عراق برای لحظاتی چهره بچه‌ها را از هم باز کرد، اما به‌ هر حال حواس بچه‌ها جای دیگری بود.

پس از لحظاتی دیدار تمام شد و صدام و دخترش به همراه عکاس‌ها سالن را ترک کردند و زندانبان‌ها هم جمع 23 نفره ما را از سالن خارج و به زندان محل نگهداریمان انتقال دادند.

تا اینجای کار طبق نقشه صدام پیش رفته بود، اما جمع ما از این به بعد داستان، وارد صحنه شد و کار را تمام کرد.ما بلافاصله پس از ورود به زندان دست به اعتصاب غذا زدیم و اعلام کردیم تنها در صورتی این اعتصاب را خواهیم شکست که ما را به ایران برنگردانند. عراقی‌ها اینجای قصه را نخوانده بودند . با وجود شکنجه‌های بسیاری که شدیم، اما هیچ یک از اعضای گروه ما حاضر به شکستن اعتصاب نشد تا اینکه از طرف عراقی‌ها پس از پنج روز که تعدادی از بچه‌ها در آستانه مرگ قرار گرفته بودند، به ما گفتند: "نمی‌روید که نروید، به درک، خودتان ضرر می‌کنید. "

طی پنج روزی که در اعتصاب غذا بودیم، هنگام شکنجه تمام بچه‌ها این نکته را به زندان‌ بانان می‌گفتند که کسی ما را به زور به جبهه نفرستاده و ما حاضر نیستیم به این صورت به کشورمان برگردیم.و این شد که ما در عراق بیش از هشت سال ماندیم تا اینکه به فضل الهی به کشور برگشتیم.

از جمع 23 نفره اسیرانی که صدام را دیدند، 17 نفر کرمانی بودند و تمامی این اسیران بین 14 تا 16 سال سن داشتند. و الان از این جمع 23 نفره همگی به ‌جز سیدعباس سعادت که به رحمت خدا رفته، زنده‌اند.

 


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: آن 23نفر , بیست و سه نفر اسیر ایرانی , 23نفری که پیش صدام رفتند , روز هشتم ماه عسل , ماجرای23نوجوان ایران که اسیر شدن ,



بهلول دانا
نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392
بازدید : 1463
نویسنده : مدیر وبسایت

 

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..


بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام  خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری. بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟ عرض کرد سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه می‌خوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.

بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.

بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,



صفحه قبل 1 صفحه بعد